امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره

عشق مامان و بابا

عید یعنی یک سال دیگر هم گذشت ...

     زمان ثانیه ثانیه در گذر . ما هم خودمون و برای عید آماده میکنیم . روزهای سال 93 و برای خودم مرور میکنم . خنده... گریه... خوشحالی... ناراحتی ... هر چی که بود خوب یا بد ، زشت یا زیبا گذشت .... روزهای رفته ی سال را ورق میزنم چه خاطراتی که زنده نمیشوند چه روزها که دلم میخواست تا ابد تمام نشوند و چه روزها که هر ثانیه اش یک سال زمان میبرد چه فکرها که آرامم کرد و چه فکرها که روحم را ذره ذره فرسود چه لبخندها که بی اختیار بر لبانم نقش بست و چه اشک ها که بی اراده از چشمانم سرازیر شد چه آدم ها که دلم را گرم کردند و چه آدم ها که دلم را شکستند چه چیزها که فکرش را هم نمیکردم و شد و چه چیزها که فکرم را پرکرد و نشد چه آدم ...
28 اسفند 1393

عکسهای آتلیه

  شب عروسی الهام جون قبل از رفتن به سالن ، با بابایی و امیرمحمد به آتلیه رفتیم . امیرمحمد خیلی آقا بود و با عکاس هم خیلی خوب همکاری کرد.عکسهامون چند روز قبل ازجشن تولد امیرمحمد حاضر شد . این هم چند تا از عکسهای گل پسرخوشگل ما. البته ژستهایی که در کنار مامانی و بابایی گرفته یه چیز دیگه است. قدشو قربون بره مادر... هیکلشو قربون بره مادر... اخمشو  قربون بره مادر... ژستشو قربون بره مادر... ************************* ساعتها  برایم معنا ندارند . من  بی تو  با سال نوری لحظه هایم را میگذرانم ... ************************* ...
12 اسفند 1393

عشقوله های فرنوش جون و امیرمحمد

    قرار بود بابایی برای یه سفر کاری چند روزی بره اصفهان . مثل دفعه قبل تصمیم گرفتیم که فرنوش جونی چند روز بیاد پیش ما تا من و امیرمحمد تنها نباشیم . اجازه فرنوش و از باباش گرفتیم و فرنوش بعد از تولد دو هفته پیش ما موند و چقدر هم با وجود فرنوش بهمون خوش گذشت .   امیرمحمد تو اون دو هفته یه خط درمیون میرفت آمادگی . بیشتر با فرنوش سرگرم بود . فرنوش جون هم که الهی خاله فداش بشه میونه خیلی خوبی با امیرمحمد داره . خیلی دل به دلش میده و حسابی با هم تفریح میکنند . برای امیرمحمد ساندویچ مخصوص خودشو درست میکنه که امیرمحمد خیلی دوست داره . سیب زمینی آب پز با کره مخلوط شده داخل نون باگت قرار داده و روش پنیر پیتزا ریخته و به مدت 1...
10 اسفند 1393

سفر یهویی به تهران

       بابابزرگ چند وقتیه که متاسفانه مشکل قلبش جدی شده . قبل از جشن تولد امیرمحمد دکتر بهش گفته بود که باید بستری بشه ولی بابابزرگ موکول کرد به بعد از جشن تولد . بابابزرگ و عزیز به تهران رفتند و بابابزرگ به توصیه پزشکشون در بیمارستان بهمن بستری شدند . فرنوش جونی بعد از تولد به تهران نرفت و پیش ما موند و حسابی هم اسباب خوشحالی امیرمحمد و فراهم کرد . آخر هفته تصمیم گرفتیم بدون خبر قبلی به تهران بریم . آخر وقت پنجشنبه بعد از ساعت اداری همگی راهی تهران شدیم . نهار به رستوران نمرود رفتیم و جاتون خالی یه نهار حسابی خوردیم . امیرمحمد بیشتر از همه از سس سالاد خوشش اومد و با سالادش خورد . آخه امیرمحمد سالاد نمیخوره . البته ت...
4 اسفند 1393
1